ثمینثمین، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
حدیثحدیث، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

◄ ♥ ►فرشته های زمینی◄ ♥ ►

پایان چهار ماهگی

نفسای مامان و بابا امیدوارم هر روز که میگزره  به بودنتون افتخار کنیم  حدیث جونم عروسک مامان امروز چهار ماهگیتو تموم کردی و با تنی سالم وارد پنج ماهگیت شدی  امروز قرار بود ببرمت مرکز بهداشت برای واکسن چهار ماهگیت...صبح برعکس هر روز که تا ساعت 11 میخوابیدی از ساعت 7 بیدار بودی و با  ثمین و بابا مهدی  نشستی سر سفره صبحونه...بعد اینکه ثمین رو راهی مدرسه کردیم به اتفاق بابا مهدی رفتیم مرکز بهداشت ..وزن و قدت  خیلی خوب بود ..وزنت 6.600 بود ..توی اتاق واکسیناسیون بود که خانومی  معنی سحر خیزی رو فهمید و با چشمایی پر از اشک  رفت بغل بابا مهدی ...الهی قربونت بشم که قبل واکسن میخندیدیو وقتی داشتن واکسنتو میزدن...
29 آبان 1393

کلاس دوم

سلام عزیزه مامان ..ثمینم باز هم مهر  اومد و ثمینم یک سال بزرگتر شد. .البته امسال با سالهای قبل خیلی فرق داره چون حدیث هم ثمینم رو تنها نزاشته بود و اول  مهر با ابجی ثمینش رفته بود مدرسه عزیزه مامان صبح با بابا مهدی حدیث گلی رفتیم مدرسه و تو با دوستات رفتین توی صف...البته خیلی کم با دوستات حرف میزدی و همش فکرت پیش حدیث بود  تا اینکه مجبور شدی  با صف بری کلاس.قربونت برم که مراقب ابجی  حدیث بودی و همش اصرار داشتی برم تو ماشین ا خدا نکنه حدیث سرما نخوره.. ثمینم وقتی از مدرسه میاد مستقیم میره سراغ حدیث...اینم یه نمونه از کاراشه خدا پشت و پناهت عروسک مامان و بابا     ...
28 آبان 1393

حدیثم 2ماهه شد

حدیثم وقتی چهل روزگیت تموم شد بردیم مرکز بهداشت ..وزن و قدت عالی بود ولی قرار شد 20 روز بعدش برا پایان دو ماهگی و واکسن ببرمت.... بعداز ظهر اون روز هم از دکترت وقت گرفته بودم تا ببریمت و دکترت هم چکاپ کنه.به خاطر اینکه تو بغلم اذیت نشی با کریل بردیمت.توی سالن مطب وقتی بابا مهدی میخواست با کریل بلندت کنه یه لحظه بازوی کریل  تاب خورد و شما خانوم گلم رو با تشک و پتو سر داد رو موزاییک های سالن فقط یادم میاد  بلند جیغ کشیدم رنگم پریده بود نای راه رفتن رو نداشتم وقتی پتو رو از صورت ماهت  کنار کشیدم دیدم خانوم خانوما توی خابه و خم به ابرو نیاوردی. ..این صحنه از اون بهترین صحنه های عمرم بود چون هیچیت نشده بود و اصلا از خواب بیدار...
26 آبان 1393

حدیث عروسک دوست داشتنی من

شب احیا  یعنی 21 رمضان مصادف با 27 تیر 93 بود که خدا به  من و بابا مهدی یه دختر ناز مث ثمینم هدیه داد  ثمینم  اولش اصرار داشت اسم ابجی کوچولوشو سایه بزاریم ولی بعد به درخواست بابایی قرار شد اسم ابجی حدیث باشه حدیثم مثل ثمین گلی خیلی ساکت بود وقتی حدیث به دنیا اومد اولین چیزی که از دکترم شنیدم این بود که چقد سفیده اخه راستشو بخواین من خودمم باورم نمیشد  چون ثمینم برنزس و انتظار داشتم مثل ثمینم باشه وقتی حدیث رو گرفتم بغلم هر دردی  که تا اون لحظه کشیده بودم فراموشم شد.. وقتی از ریکاوری میخواستن ببرن بخش بابا مهدی و عزیز{مامانم} اومدن پیشم تا با هم بریم بخش..از اینکه حدیثم سالم و سلامت بود  خی...
24 آبان 1393

کلاس اول

ثمینم الهی مامان فدات بشه که رفته رفته بزرگ میشی  ولی به چشم مامان همون دخمل کوشولویی عزیزکم تقریبا بعد 4ماه از تعطیلی مهد گذشته بود وتوگل دخملم میرفتی تا با یه دنیایه بزرگتری اشنا بشه... اولــــــــ مهــــــــــر بـــــــــــــود  و تو گل دخترم اماده میشدی  تا بری مدرسه ...همش  از معلمت میپرسیدی فکر میکردی باز خاله زینب  معلمته اماده بودی بری مدرسه که مامان دوربین به دست دنبال سورژه بود الهی فدات بشه مامانی وقتی دیدی موهات میریزه بیرون برگشتی و حد سرت کردی ..هر چی هم اصرار کردم اذیت میشی باز حرفت یکی بود که یابد حد  ببندم  مینا گلی هم کلاس و دوست صمیمی ثمینم ...
24 آبان 1393

ثمینم با عزیزانش

ثمینم  با عزیزش ثمینم با بابا جون و عزیز ثمینم با بابا مهدی  توی  مسیر هتل ایل گلی برا مراسم پایان  دوره امادگی اینم از مامان رویا که با ثمینش و خاله ارزو رفته بدن تبریز گردی الهی فدای سوار کار کوچولوم بشم...ثمینم توی ویلای اقاجونش داشت سوار کاری میکرد ثمین گلی با رضا و عمو عادل...ببین با یه وجب جا هم میشه خوش بود روز سیزده بدر ثمینم با مانی و سودای گلم.. اینالی با مامان جون و اقا جون عزیز...بهترین روزی که با عمو محمد داشتیم جاده حیران  با عزیز و بابا جون...چقد خوش گذشت یه گردش دسته جمعی با عمو ها و عمه عزیز ..اکبر جوجه ارومیه ...
23 آبان 1393

عروسی عمو محمد

یه عکس یادگاری  از عمو محمد که فوت شده ثمینم با بابا مهدی و عمو محمد عزیز که اون روز مراسم عقدش بود عمو محمد روحت شد این عکس واسه وقتیه که عمو محمد میخواست بره عروس خانوم رو ببینه. ..ثمین هم همراه عمو  محمد رفت خونه عروس خانوم ...
22 آبان 1393

امادگی

عزیزه دل مامانــــــ اول مهر بود  وتو عزیزم اینقد ذوق داشتی که زود برسی مهد البته دلیلش هم خاله زینب بود چون عاشق خاله بودی تهدید کرده بودی اگه خاله نباشه  تو هم اونجا نمیمونی و با من بر میگردی خونه به  خاطر همین یک ماه قبل با مدیرتون  هماهنگ کرده بودم که مربی کودکستانت   یعنی خاله زینب رو  انتقال بده قسمت امادگی صب ساعت 8 بود که راهی مهد شدیم و این بود که دوره امادگی هم شروع شد پسر عمو رضا هم داشت میرفت مدرسه که با هم عکس گرفتین اینم از عمو بهروز که تنهاتون نزاشت و به جمعتون اضافه شد اینم از بقیه روزها که مثل برق و باد گذشت ...
22 آبان 1393

کودکستان

ثمــــــین عزیزم  تازه داشـــــتی خودتــــو با دنیای جدیدی به نام کودکستــــان وقف میدادی  ببخشـــ که همیــــن دوتــــا عکس رو ازتــــ دارم روز اول اصلا نمیخواستی که از کنارت برم چون خداییش تا اون زمان به دور از من نبودی  ولی بعد گذشت یک هفته اخرش مربیت نتونست گریه های تورو  تحمل کنه و گف که باید مامانی بره خونه چون قراره برا گل دخترش نهار درست کنه  بعد میاد دنبال تو  تا برین خونه وقتی تو این حرفارو شنیدی خیلی منطقی بهم گفتی مامان تو برو نهار درست کن بیا دنبالم نمیدونی با چه حالی برگشتم خونه  خلاصه اون روز اولین روزی بود که ثمینم  به دور از خونه داشت با دنیای کودکیش خداحافظی میکرد ...
22 آبان 1393

ازهر زمان و مکانی هست

  ثمینم  میدونی لبخند چقدر بهت میاد... گلم بخـــــند تا زندگی همیشــــــــه به روتــــــ بخنده الهی فدات شه مامانی ..گلم سوپر مدل شده توی تبلیغات فلفل  کار میکنه    ثمین خانوم هر دستش بیاد میپوشه تا خوشمل شه ...اینم جورابای بابا مهدی    اینم از ابتکارای خانومی ...ثمینی رو اپن چیکار میکنی؟؟ دخملم چقد خشگله خداااااااا..عروسک باربیشو عمو محمد از کربلا اورده بود اینم از شعله زرد دایی رامین که ثمین  با عزیزش  داشت هم میزد... قبول باشه ثمینم خسته نباشی عزیزممم جلفا پارک ایل گلی شمال{گیسوم} ...
22 آبان 1393